برگر
| | |

یورگ برگر و اشتازی – داستان خیانت و استقامت

اختصاصی فوتبال724- هفته دهم از فصل 1997-1996 در پارک استادیوم گلیسنکرچن در حال برگزاری است و باری دیگر این استادیوم از جنجال و هیاهو پر شده است. اما هواداران حال خوبی ندارند، آنها از رفتار مدیریت تیمشان با مربی محبوبشان که دوران موفقی را با شالکه سپری میکرد ناراضی بودند. همانطور که گوینده استادیوم اسامی بازیکنان را اعلام میکرد، طرفداران حاضر در استادیوم با صدایی بلندتر از قبل نام برگر را فریاد میزدند. اخراج برگر از شالکه در نظر هواداران خیانتی آشکار و غیر قابل بخشش بود با اینحال او کمتر از آنچه که انتظار میرفت به این موضوع واکنش نشان داد.
شاید در مقابل اتفاقات بد دیگری که برای او رخ داده بود این بیشتر شبیه یک قلقلک بود.

از بازیگری تا مربیگری

پس از اتمام مدرسه برگر شغل معماری را برای خود برگزیده بود و قصد داشت ادامه زندگی خود را با تحصیل در این رشته صرف کند، با اینحال او متوجه استعداد هایش در فوتبال شد و مهاجم جوان تصمیم گرفت که برای مدتی فوتبال بازی کند. در سال 1964 وقتی که 20 ساله بود تمام تلاشش را کرد که به باشگاه لایپزیگ (SC Leipzig) برسد اما بعد از 3 سال با مصدومیت شدیدی که پیدا کرد مجبور شد که بازی کردن در زمین فوتبال را کنار بگذارد.

اما فوتبال دیگر بخشی از وجود او شده بود و نمیتوانست آن را کنار بگذارد، او در سنین جوانی تصمیم گرفت که به عنوان مربی راه خود را پیش بگیرد، او پس از گرفتن مجوز در لایپزیگ، در ابتدا به عنوان مربی جوانان در لوکومتیو لایپزیگ و سپس باشگاه کارل زایس ینا (Carl Zeiss Jena) به کار گرفته شد.
پس از 2 سال حضور بر روی نیمکت باشگاه هالشر (Hallescher FC) به عنوان مربی تیم جوانان المان در سال 1976 برگزیده شد.

در همان سال او از همسر خود جدا شد و پس از این ماجرا درخواست های زیادی از اشتازی (سازمان جاسوسی آلمان شرقی) برای کار کردن برای این سازمان به عنوان خبرچین دریافت کرد اما او تمایلی برای همکاری با آنها نداشت و همین باعث ایجاد شک این سازمان به او شد.

پس از مدتی این اجازه به برگر داده شد که با تیم جوانان به مسابقات بین المللی در اروپای غربی برود او بعد ها می گوید برای آنکه بازیکنان فکر فرار کردن را از سر خود بیرون کنند یکی از مقام های اشتازی به او گفته بود که به بازیکنانش بگوید پدر شما در حال مرگ است و شما باید به خانه برگردید.

او در سال 1978 در رده بالاتری برای آلمان شرقی به عنوان مربی انتخاب شد اما این اتفاق نیز فشار دولت بر روی او را کاهش نداد و در یک مصاحبه به این موضوع اشاره می کند
برای اینکه ازدواج کنم تحت فشار قرار گرفتم و در این شرایط به خودم گفتم نمی توانم سالهای باقی مانده زندگی ام را اینگونه سپری کنم، باید در انتخاب زندگی خودم دوباره صاحب اختیار بشوم.

فرار از آلمان شرقی

علی رقم متنفر بودن از سیستم موجود، به طور عادی به زندگی اش ادامه داد و بعد ها در اینباره گفت:

اگر قصد انجام هرکاری را داشتم و برای آن برنامه ریزی میکردم شاید گرفتار می شدم.

در عوض او با درگیر کردن خود با مشروب و الکل و زنان سعی داشت که از وجود خود فرار کند و هر آنچه که اطرافش اتفاق می افتد را به دست فراموشی بسپارد. با اینحال برگر در سال 1979 این فرصت را یافت که از آلمان شرقی فرار کند و از مرز خارج شود.

به او اجازه داده شده بود که بار دیگر تیم ملی را در یک مسابقات بین المللی دیگر در یوگسلاوی هدایت کند.

حالا یا هیچوقت

شرایطی بود که به آن اگاه بود و باید از این فرصت استفاده میکرد، در آخرین دیدار خود با والدینش او برنامه های خود را برای فرار به مادرش گفت و از ترس شنود توسط اشتازی آنها را به زیرزمین برده بود تا از قصد خود آگاهشان کند .

شب قبل از مسابقه بود، برگر ساعت 3 صبح اتاق خود را ترک می کند. تیم قرار بود در سابوتیکا بازی کند و تمام هدف برگر این بود که خود را از آنجا به بلگراد برساند. او در کفش خود بلیط قطارش را پنهان کرده بود تا مبادا دیگران از قصد او آگاه شوند.

با هر دردسر و هر مانعی که بود او به بلگراد می رسد و پس از ورودش به این شهر خود را فورا به سفارت آلمان غربی می رساند و سفارت با دادن یک گذرنامه جعلی به او، مقدمات سفر به اتریش از بلگراد را برای او فراهم نی کند.

اما در آن سو نیز در تیم ملی متوجه غیاب برگر شده بودند و با مقامات آلمان شرقی تماس گرفته شده بود و این کار را برای برگر که هنوز در یوگسلاوی حضور داشت را سختتر از قبل می کرد.

گرد پنسی نامی بود که در گذرنامه جعلی اش برای او انتخاب شده بود. در قطار لحظات پر استرسی را پشت سر میگذاشت، اگر موفق نشوم؟ اگر مرا دستگیر کنند؟ زندگی اش تبدیل به جهنم می شد که راه فراری جز مرگ بعد از آن وجود نداشت.

بالاخره به مرز رسید، گذرنامه اش را یک افسر پلیس می گیرد و می رود و پس از مدتی باز می گردد و کاغذ را به او تحویل می دهد و با آلمانی دست و پا شکسته به او می گوید: سفر خوبی داشته باشید، هربرگر

بله افسر پلیس هویت اصلی او را شناخته بود اما امروز، روز شانس برگر بود و پس از عبور قطار از مرز احساس آرامش و شادی عظیمی را در وجود خود حس کرد، نا خود آگاه سرش را از قطار بیرون آورد و فریاد زد: آره من فرار کردم

زندگی در آلمان غربی

سال ها بعد برگر درباره تصمیم به فرارش می گوید:

شما نمی توانید تصور کنید که اینکار برای من چقدر سخت بوده است و من به اینکار هنوز هم افتخار می کنم.

او واقعیت را پنهان نمی کند که این تصمیم آسانی نبود، فرار او از سیستم کمونیستی آلمان شرقی به این معنا بود که باید پسر 8 ساله خود را ترک کند و خانواده اش مجبور شدند پس از فرار او سختی های زیادی را تحمل کنند.

با اینحال، پس از ورودش به آلمان غربی شرایط آنطور که او انتظار داشت پیش نرفت همانطور که مادرش به او هشدار داده بود:

در آنجا، آنها منتظر تو نیستند.

یافتن کار جدید برای او در اولویت اول قرار داشت با این حال فدراسیون آلمان غربی با وجود سوابقی برگر داشت از او خواست تا دوباره مدرک مربی گری اش را بگیرد.

علاوه بر اینها اشتازی نیز پس از یک هفته از محل زندگی او آگاه شده بود، در ابتدا سرویس مخفی با فرستادن دو مامور با نزدیک شدن به او و گفتن اینکه که مادرش خواهان ملاقات با او در سوئد است، سعی کرد برگر را در دام بیندازد اما موفق نشد.

پس از اینکه او به عنوان مربی باشگاه هانوفر انتخاب شد در سال 1986 ناگهان سلامتی وی به خطر افتاد، او به دکتر مراجعه کرد که به دلیل ضعف بدنش در راه رفتن دچار مشکل شده بود، آزمایش پشت آزمایش اما جوابی برای حال و شرایط فعلی او یافت نشد.

بالاخره پس از 4 سال پزشکان متوجه شدند که او با سرب و آرسنیک مسموم شده است.

اما اشتازی به این مورد هم بسنده نکرد با دستکاری ماشین او سبب ایجاد یک تصادف سخت برای هربرگر می شود. زمانی که با ماشینش با سرعت 160 کیلومتر بر ساعت رانندگی می کرد.

دوست های خیانتکار

پس از فاش شدن پرونده اشتازی هربرگر با مطالعه آنها بسیار شوکه شده بود.

یکی از دوستان نزدیک او کسی که هربرگر راز ها و برنامه هایش را با او در میان می گذاشت با اشتازی همکاری میکرد.

همچنین مرد دیگری که با او رابطه نزدیکی داشت برند استنج مربی پیشین تیم ملی سوریه بود که با او در تیم ملی جوانان آلمان شرقی همکاری میکرد و هدف او این بود که هربرگر را به آلمان شرقی بازگرداند اما کار او به دلیل احتیاط های برگر بی نتیجه ماند.

ولفانگ ریدل مردی که فرار او از یوگسلاوی را به مقامات اطلاع داده بود و سعی داشت از فرار او جلوگیری کند یکی دیگر از این افراد بود.

مرگ

او پس از ورود به آلمان غربی به عنوان مربی 8 باشگاه بوندسلیگایی که اکثرا آنها در بحران بودند انتخاب شد که اکثر آن باشگاه ها را نیز از بحران نجات داد.

حضور سه ساله وی در شالکه و هدایت این تیم که در آستانه سقوط بود و رساندن آن به قهرمانی در اروپا باعث شد که هواداران شالکه همواره از وی به خوبی یاد کنند و او دهه 1990 را به بخشی حیاتی برای شالکه تبدیل کرد، همچنین هواداران اینتراخت فرانکفورت به دلیل کارهای او در بین سالهای 1988 تا 1991 و همچنین نجات تیم از سقوط در سال 1999 به خاطر می آورند.

آخرین موفقیت بزرگ یورگ برگر همراه با آلمانیا آخن بود که در آن زمان در لیگ دسته 2 آلمان حضور داشت و در سال 2004 آنها را به فینال دی اف بی پوکال رساند.

با اینحال یورگ برگر در 23 ژوئن سال 2010 درگذشت.

 

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید